سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شام غریبان

 شام...خرابه...زینب...

و می گذرد.....عاشورا ....روز دهم....

خورشید را اربا اربا می بینی...چندین قرص ماه را بر سر نیزه ها کرده اند و شهر به شهر و بادیه به بادیه می برند ، تا مگر مصباح الهدای جهان ، ظلمت نفس را روشن سازد...باد سرد صحرا در مقابل آه و سوز گرم ناله زینب کرنش می کند...یخهای خاک سرد شب بیابان های عراق در برابر سوزش پای رقیه آب می شوند...در سکوت شب کربلا صدای نهر علقمه جان را می کاهد و عباس را می خواند...گوش کن!..."عباس ، عباس، عباس..."

واینک در خرابه ای در شام سکناشان داده اند...این خرابه در مقابل دل ویرانه سکینه و جگر داغ دار رباب حرفی برای گفتن ندارد و اینان را در سکوت خود جای می دهد...زینب کاروانیان را آرام می کند...با آرامش علی گونه اش و با لطافت فاطمی اش یکایکشان را در خواب می کند به امید اینکه در عالم ملکوت عزیزان سر بر نیزه شان را بار دیگر ملاقات کنند...اما از گوشه ای از خرابه هنوز نوای جان کاهی دل را به لرزه می افکند :..."علی...جان مادر به فدایت..." ...گهواره ای نیست... همه را چون جگر مادر سوزانده اند...

همه جا را سکوت در نوردیده...باد سرد شب شام، در کوچه ها پنهان شده تا با آه گرم کاروانیان حرم، هم دردی کند تا مبادا موی پریشان رقیه را پریشان تر کند...در نیمه های شب بزرگ زن کوچک واقعه...دیدگان پر اندوهش را می گشاید و خوابی را که دیده بار دیگر برای خود تجسم می کند:

"خود پدر بود...با همان چشمان پر محبت همیشگی اش...با لبخندی که حتی در قتلگاه هم دریغش نمی کرد...مرا می خواند و می گفت به زودی به من خواهی پیوست دخترکم!...غم مباد اندر دلت...بخند که بابا طاقت اشک تو را ندارد...بخند که بار دیگر چهره مادرم فاطمه را با آن صورت نیلی ات...گوشهای خونینت...گوشواره شکسته ات...به یاد عمه ات نیاوری و داغش را دو صد چندان کنی......"

و آغوشش را گشود و بالهای او را در آغوش گرمش گرفت و بوییدش...بوی مادر در ملکوت بیشتر شد...

وحال ، زینب است و آه و داغ و سوز نای نینوا...زینب است و کوله باری سنگین...در فراغ مصباحش...او را ندارد تا عالم ظلمانی دنیا را با فروغش منور سازد تا مگر بشنوند...سفینه نجاتش را شکسته اند...پاره پاره کرده اند...هرگز نخواهند دید در تاریکنای ظلمات جهل...

غربت بیداد می کند و تنها زینب است که صداش را می شنود...وتنها چیزی را که به یاد می آورد کوچه بنی هاشم است و دستان بسته پدر...

و زینب در جانش این زمزمه طنین افکنده است که:

      مسلمانان ! مرا  وقتی دلی  بود                 که با وی گفتمی گر مشکلی بود

      ز من ضایع شد اندر کوی جانان                 چه دامنگیر یا  رب